بابا
مــن در خيــالم یک لـحظـه ديدم
بـابـا كـه آمـد سويــش دويــدم
ديـدم كــه خســته مـيآيــد از راه
بـابـاي خـوبـم هــي ميكـشـد آه
گفتـم كه بايد كـاري كنـم مـن
تا در كنـد او رنج وغم از تـن
مـن در خيـالـم شعـري نوشتم
گفتـم كـه بابا، هستـي بهشـتم
من با تو خوبم من با تـو شادم
ممـنون از اين كه هستي به يـادم
***
آن را نوشتم بر بـرگ دفتــر
ديــدم كـه دارم يـك فكـر بهتــر
در زيـر شعرم سيـبـي كشيـدم
يك سيب قرمز از شاخه چيدم
آن را کشیدم در دســت بـابـا
شایــد ببینـم خوش حالیاش را
***
با زنگ در من از جا پريدم!
ديدم كه باباست سويش دويدم!
گفتـم كه بـابـا خستــه نبـاشـي!
اين هديهي من شعـــر و نقاشي!
بـابـاي خـوبـم شعــر مرا ديـد
من را بغل كرد بوسيد و خنديد
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا