مارتا
ای آن که این دیوارهای قدیمی
قادر به بند کردنت نیستند
ای چشمه زلالی
که مملکت تنهای من را
در خود بازمی تابانی
چه گونه می توانم تو را فراموش کنم
در حالی که نمی توانم تو را به یاد بیاورم :
تو اکنون ِ متراکمی .
ما متحد خواهیم شد
بی آن که به یکدیگر نزدیک بشویم
بی آن که به یکدیگر دست بزنیم
چنان که گلهای خشخاش
از عشق
شقایق های عظیم
شکوفه می دهند
به قلب تو نفوذ نخواهم کرد
تا حافظه آن را محدود سازم
قلبات را منع نخواهم کرد
که رو به آبی آسمان
و تشنگی رحیل
بشکفد
می خواهم برای تو
آزادی باشم،
و رایحه ی زندگی
که از آستانه ابدیت
گذر می کند
پیش از آنکه شب
مفقود گردد .