شعری از «یاشار کمال سچکین» مترجم «فائزه پورپیغمبر»

چاپ تاریخ انتشار:

شعری از «یاشار کمال سچکین» مترجم «فائزه پورپیغمبر»

 

من می­رفتم، با دست­هایی در جیب
من سقوط کرده بودم...
من در خیابان استقلال به چنان خوابی فرو رفتم
که سال­ها به قلب من مانند داغی شده بود
همیشه قلب شیدای من به خیال او گریسته بود

آنچه مرا دور می­کرد
یا لبخندم می­خشکاند
و قلبم را سنگ می­ساخت
ندانم که خواست خودم بود
او با دست­های گرمش بود که
گرفتار خلاء شد
طوفان در من، اسیر هیاهو شد

به لبخندی می­مانست که تنها از آن او بود
این مرا تکان می­داد و
او این را دانسته بود.
شعله در نگاهش هنوز همانگونه بود
این قلب شیدای من، بیهوده پیش نرفته بود

ندانستم از چه گفت
تنها نگاه دزدیدم از نگاهی که گویی
کور بود
زمان از کف داده بودم، که صدایم آرام­تر بود
من که بی اعتنا بوده­ام، با این‌همه
زبانم با من یکی نبود.

من از آن رو در راه مانده بودم
که نشستم به پای زدودن قطره اشکی
و نداستم به کجا راه سپرده‌ام

من در خانه از این خیالات نداشته‌ام
خیالاتم بیهوده بود
عشق من هرگز به پایان نرسیده بود