دستور ایست به من دادند
تمام لباسهایم را گشتند ، تمام وسایلم را
حتی چشمانم را گشتند
فریاد زدند : یافتیم .. شاعری اشکشهایش را از دست ما فراری داده است !
او جنایتکار جنگی ست ،
چرا که برای زیبائی ترانه ای سروده است !
او همراه خود چیزی دارد که گفتنی نیست
در پهلوی چپ خویش قلبی دارد !
دهانش را بگردید
ببینید میان لبهایش چه چیزی پنهان کرده است؟
قربان ! او زبانی پنهان کرده است !
او پدیده ای شگفت انگیز است .
از کجا آمده است ؟
به خدا سوگند او جانور عجیبی ست.
چگونه زندگی می کند ؟
در حالی که هم اشک دارد وهم قلب و هم زبان !
تصویر گندمگون تو را
از میان چشمهایم ربودند
جامه های سپید و پاکیزه ام را پاره پاره کردند
مرا به جنون متهم ساختند
به قلبم دشنه زدند تا عصاره ی رنگ آوازهایم را بگیرند..
مرا به خاک سپردند ،
من اما همچنان در آرامگاه خویش آهنگهایم را می نوازم ...