پايان روز
در روشنای بيفروغ،
زندگي، وقيح و پرهیاهو،
ميدود، ميرقصد، و به خود ميپيچد، بيدليل.
و به محض اينكه در افق
شب شهوتناک فرامیرسد
آرامبخشِ همهچيز، حتي ولع
پاککنندهی همهچيز، حتي ننگ
شاعر به خود ميگويد: سرانجام!
روحم، همچون ستون فقراتم
مشتاقانه آسایش میطلبد،
با قلبي لبريز از خيالات مغموم
ميخواهم به پشت بخوابم
و خود را در پس پردههايتان بپيچانم
اي تاریکیهای طراوتبخش!
ترجمهی سوفیا مسافر