لبخندهای ناتمام
لحظهای فراموش کردم
کابوس اسلحه بدست بالای سرمان را
و اینکه زندانی هستیم
قهقههای بلند کشیدم
خندهای رعدآسا
چنان که آسمان مسکو را پاره پاره کرد
آتش قهقههی من
شعلههای هستیام
آب کرد یخهای کنج سلولم را آیا؟
" ساکت باش " شنیدم کسی گفت
این صدای خندهی من بود
زندانبانم را دیوانه می کرد
زندانبان پاپاق به سر
با شکم سیر،چاق و تفنگ براقی به دوش
گفت " ساکت باش " شنیدم !
و ناتمام ماند خندهام
ساکت شدم
اما می دانم خندهام ممتد است
به امتداد نسلها
ادامه خواهد یافت