تقدیم به همهءعزادارن استاد محمدرضا شجریان و بویژه خانوادهءایشان.
یک خیال
میخواهم چیزی برایتان تعریف کنم
هرروز آدمهای بسیاری زندگی را بدرود میگویند،
و این تازه، شروع ماجراست.
......................
هر روز
در خانهای
مردی میمیرَد و آن خانه
ماتمکدهء سیاهِ سیهپوشان میشود.
مردی از دنیا میرود،
بیوهزنی به دنیا میآید وُ
فرزندانشان
به شمارِ یتیمان این دنیای بیبُنیاد افزون میشوند.
آنان گرداگرد هم مینشینند،
زانوی غم در بغل گرفته و سرگشته
به زندگی ناآشِنای نُوِ خود میاندیشند وُ
در آوارِ امواج دریای "چه کنم"هایِ فرداهاشان غرق میشوند.
......................
اینک در گورستانِ ناگریز گرد آمدهاند،
برخی برای بار اول است که بر خاکش ایستادهاند.
کنارِ گورِ تازه و نزدیک تابوت مُردهشان مینشینند،
گاهی از ترکیدن حباب بغضشان هراس دارند وُ
گاه از نشکستنِ شیشهء اشکشان.
کسی از کسانِشان
در گوششان میگوید که چه کنند:
پاریوقتها گفتن کلامی از برای وداع،
یا پاشاندن مشتی خاک بر تابوتی که در قبر قرار گرفته است.
...............
سپس همگی به خانه بازمیگردند،
خانهای مملو از فامیل و دوست و آشناهاشان.
زن بیوه،
موقرانه بر جایش مینشیند تا اقوام منتظر
به نزدش آیند به فشردن دستش در میان دستانشان،
یا خودش در میان آغوشهاشان به نشان همدردی.
زن،
کلماتی که در ذهن حک کرده را تکرار میکند:
" سپاس از آمدنت، سپاس از زحماتتان".
............
خواست قلبی زن اما،
چیزی دیگر است:
"خلاص شدن از مهمانان".
میخواهد به گورستان برگردد،
میخواهد به بیمارستان
به اتاقِ همسرِ هنوز بیمارش بازگردد،
میداند که ممکن نیست
خیال اما محال نیست،
آرزو قدغن نیست:
رویای این دارد که زمان به عقب بازگردد.
تنها اندکی
نه آنقدَر که به عروسیِشان،
نه حتا به زمانِ نخستین بوسه...
"پایان"