لم يحدث أبداً
أن أحببت بهذا العمق
لم يحدث، لم يحدث أبداً
أني سافرت مع امرأة
لبلاد الشوق
و ضربت شواطئ نهديها
كالرعد الغاضب، أو كالبرق
فأنا في الماضي لم أعشق
بل كنت أمثل دور العشق
لم يحدث أبداً
أن أوصلني حب امرأة حتى الشنق
لم أعرف قبلك واحدة
غلبتني، أخذت أسلحتي
هزمتني داخل مملكتي
نزعت عن وجهي أقنعتي
لم يحدث أبداً، سيدتي
أن ذقت النار، وذقت الحرق
كوني واثقة سيدتي
سيحبك آلاف غيري
وستستلمين بريد الشوق
لكنك لن تجدي بعدي
رجلاً يهواك بهذا الصدق
لن تجدي أبداً
لا في الغرب
و لا في الشرق!
.............................................
پیش از تو، روزی نبود
که از جان عاشق شده باشم!
هرگز . هرگز که عشقی نبود
بدان با زنی همسفر شوم
به سویی که مشتاقیها شکوفه کرده باشند!
هرگز که هرگز نشده بود
چو رعدی پر غضب یا رخشی بَرش افتاده باشم
ندید کسی که روزی چنین من عاشق بوده باشم
پیشتر که من فقط عشق و نازش را پس میکشیدم!
هرگز، هرگز نشد
که عشق زنی مرا تا خط مرگ ببرد!
پیش از تو کسی را یاد ندارم
شکستم داده باشد
شمشیر و سپر از دستم گرفته باشد
مرا در مرزهای خودم ویرانم کند
یا هزار چهره نقاب مرا از پوست بندازد!
بانوی من!
هرگز که هرگز نبود
در دام آتش افتاده باشم، بسوزم!
بانوی من!
خوش باش بدان که پس از من، هزاران هزار مرد تو را دوست میدارند
هزاران هزار نامه مشتاقی، به قربانت شوم به دستت میرسد
اما پس از من مردی نیست و نخواهی یافت
که چو من راست بگوید
دوستت دارم!
هرگز که هرگز نخواهی یافت!
زمین چنو مردی دیگر ندارد
نه به شرق و نه در غربش!