دوستداشتم که در درختان صدایت خودم را پنهان کنم
تا من را از این سرمایی که دارد استخوانهایم را میسوزاند نجات دهد
دوستداشتم که به آغوشت تعلق داشتم
تا توازنم را به دست بیاورم
که من بدونِ تو، مثل پرندهای بال شکسته هستم
و کشتیای که دارد غرق میشود...
اما من ترسیدم که مرا دفن کنی
در یخبندانِ بیمحلی کردنهایت
و تلفن را روی صورتم قطع کنی...