عشق تیتا ، که تا دیروزبا تمامی غرور آواز می خواند
وجست وخیزمی کرد ، اینک مرده است.
تیتا ، در میان جالیزها بشدت می گریست.
جیرجیرک و غورباغه هم به گریه اوپاسخ می دادند.
مادر بزرگ برای دلداری نوه غمگینش
بپاخاست ودوک نخ ریسی را رها کرد.
بیهوده بود، تیتا ، که چیزی از دلداری نمی دانست
به جسدی که روی زانویش بود نگاه می کرد.
آنگاه ، با دستهایش ،قبرکوچکی، بین انبوهی
از گلهای سفید وصورتی ،درخاک رس قرمز،کند.
کاش هق هق گریه آن کودک را
روی سنگ مزارم بشنوم.
مرده کوچک ، مرگت هم زیباست.