روی بلندترین پاگرد پله بایست.
به گلدان باغ تکیه بده .
بباف، نور خورشید را در موهایت بباف .
گلها را با شگفتی درد آوری درآغوشت بفشار.
آنها را با خشم زودگذر چشمانت
روی زمین پرتاب کن وبرگرد
اما بباف ، نور خورشید را در موهایت بباف .
اینگونه می خواستم مرد ترکش کند
اینگونه می خواستم دختر بماند ورنج بکشد،
مرد اینگونه او را ترک می کرد
مثل روحی که جسم فرسوده و کوفته را رها می کند،
مثل ذهنی که بدنی را ترک می کند که از آن بهره برده است.
باید بطریقی بی مانند ماهرانه واستادانه
دریا بم .
باید هر دو بطریقی بفهمیم ،
کوتاه و بی اعتماد همچون یک لبخند و فشردن دست .
دختر برگشت ، اما با هوای پائیز
تصورات مرا روزهای زیادی بر انگیخت .
روزها و ساعتها .
موهایش روی بازوانش و بازوانش پر از گل .
درشگفتم چگونه با هم بودند !
می بایست حالتی و حرکتی را از دست داده باشم.
این افکارهنوزهم نیم شب آشفته و
آسایش نیم روز مرا بر هم می زند. توماس استرن الیوت