عمرفصل ها
به پایان خود رسیدهاند
گاهی که
سالهای زودگذر
به جا پای زمان راه افتادهاند
ما درباره
زنده خواهیم شد
تا اینکه بار دیگر درآن
فصلها که میآیند ومی روند
به همدیگربرسیم
2-
مدتهای طولانی است
که به شب میاندیشم
چشمهایم همچون
دوستاره سوخته شدهاند
که چه خورشید
دوباره و
سه باره
همچنان نورمی افشاند و
غروب میکند
3-
هیچ دوست ندارم
باردیگر
فرصت این رابیابم
که باز
به دنیا بازگردم
گرچه شیفتهٔ خیلی از:
چیزهایش شدهام
اگر این مجال رابمن بدهند
که دوباره برگردم
همه چیز فرق خواهدداشت؟!
ویا اینکه خود
آن چیزهای رامرور میکنم
که انجامشان دادهام
اما هرگز!
دوست نخواهم داشت
که دوباره انسان راببینم:
که از زندگی زجربکشد؟؟!!
4-
عشق بازی را بمن بیاموز
مرا به آن ته کوچه ببروبگو:
تنها وتنها برای تو
خواهم زیست
بمن ترانه خواندن بیاموز
همه چیزرا بمن بیاموز
بمن بگو:
چرا رنگ آسمان ابی است؟
بمن بگو:
من تنها از آن توام
خندیدن را بمن بیاموز
بمن یاد بده برگردم
بمن بگو:
چرا جهان نوین است و
بمن بگو:
تنها از آن توام
بمن نفس کشیدن بیاموز
بمن یاد بده
که چگونه گریه کنم؟
بمن بگو:
چرا دوست داشتن
رنگ اش آبی است؟
گلم!
من عاشق توام