طلوع خورشید
ای ابله کهنسال بی دوام
ای سرکش بی مرام
چرا از میان پنجره ها می خوانی مارا
واز میان پرده ها می تازی مارا
این همه آزار بهر چیست؟
مگر این کار هرروزت نیست؟
دور شو، دست از گریبانمان بکش
ای خورشید یاغی سرکش
نزد کاهلان و عبوسان رو
به شکارچی پادشاه گوی
که در مسیر است پادشاه تا بشوید روی
به دهقانان ندا ده تا برچینند خوشه ها را
و انبار کنند توشه ها را
گردش ایام نبرد زیادم او را
عشق من جاودانه است به او