1-
نمی دانم:
چندازکبوتررنگین ام
پرمی گشاید؟
اما همیشه عادت کرده ام
درگه قفس دل را
بازبگذارم
2-
درتنهایی
به همدیگرمی اندیشیم
درکنارهم نیز…
به تنهایی؟!
3-
هیچ کس همچون بازرگانان
به زنهایشان نمی اندیشند
که ازآنان دورمی شوند
هیچ کس همچون زن بازرگانان
به تنهایی نمی اندیشند
که درکنارشوهران شان
چرت می زنند؟!
4-
مادرم نان پز خانه ها بود!
او آن داستانها را می داند:
که چقدر بی احترامی
به نان می شود
5-
زندگی ام برای همین
تلخ است
چون که شیرینی تو
یادآورم می شود
که اکنون
قادر نیستم بچشمش
6-
آژیر کارخانه ها
زنگ زدن دل سرمایه داران است
که این چنین …
تند می نوازند
7--
تاریخ فقر
بر می گردد به کشف
جاپای نخستین انسان روی زمین
برروی سنگ
8--
خواهرم!
خانه ها را تمیز می کرد
اما به خاطر بوی چرکین دل زنگار بسته شان
ازکارش دست کشید
و هماکنون بیکار است؟!