«اولین عکس هیتلر» شعری از «ویسلاوا شیمبورسکا » ترجمه «بابک زمانی»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر «اولین عکس هیتلر» شعری از «ویسلاوا شیمبورسکا » ترجمه «بابک زمانی»

 

و این مردک که در لباس کوچک او گنجانده شده، کیست؟

این کودک آدولف هیتلر است، همان پسرک!

آیا در آینده حقوقدانی چیره دست می شود؟

و یا آوازه خوانِ اپرای وین؟

این دست های نوشکفته

این چشم و دماغ و گوش های کوچک از آنِ کیست؟

این شکمِ پُر از شیر، مال کیست؟

نمی دانیم.

آیا از آن نقاشی ست؟ یا مال دکتری، تاجری یا کشیشی ست؟

و سرانجام این پاهای خرامان بر کجا قدم می نهد؟

بر چمن های باغچه؟ بر حیاط مدرسه؟

به دفتر کار؟ بر کنار عروسی زیبا؟

و یا دوشادوش دخترکی دستفروش؟

فرشته ی کوچکِ گرانبها، امیدِ مادر، قند عسلک،

زمانی که سال پیش چشم به جهان گشودی

هیچ قحط و بلایی در آسمان و زمین نبود،

آفتابِ بهار بود و گل های شمعدانی بر پنجره

طنین موسیقی آوازه خوان دوره گرد در حیاط بود و

بخت بلند تو در مقوای گل آذین شده.

و روزی مادرش درست پیش از آنکه رنج زادنش را بکشد، در خواب رؤیایی دید

"می گویند کبوتر در خواب

یعنی خبرهای خوبی در راه است.

اگر بگیری اش

مسافری که سال ها چشم به راهش بوده ای، سرانجام خواهد آمد" .

تق تق تق

کیست در می زند؟

منم، آدولف.

همان صلح جوی کوچک، او که باید کهنه اش را عوض کنید، همان وروجکِ وراج.

آه ای کودکِ سالم و تندرستِ ما.

خدا را شکر که آمدی

و چه خوش شگون است، اینکه کسی بر تخته بکوبد.

چقد شبیه ایل و تبارش است، درست مانند بچه گربه ای ملوس در سبدی می ماند.

شبیه دیگر بچه های آلبوم خانوادگی ست.

هیس دلبندم، گریه نکن قند عسلم.

و بعد صدای فلاش دوربین می آید

که این لحظه را ثبت می کند.

برآن آئو شهر کوچک اما پر رونقی ست

کسبه ای معتمد دارد و

اهالی مهربان و زحمت کش.

پر از بوی خمیر نان و صابون.

کسی عوعوی سگ ها را نمی شنود

کسی ردپای سرنوشت را نمی بیند.

کمی آن طرف تر

معلمی یقه اش را شل می کند

و بر ورقه های امتحان تاریخ خمیازه می کشد.

 

*شهری کوچک و مرزی در اتریش؛ محل تولد آدولف هیتلر Braunau