چند شعر از «مارک استرند» ترجمه «بابک زمانی»

چاپ تاریخ انتشار:

 

(چیزهایی که باقی می ماند)

خودم را خالی میکنم

از اسم هایی که در من است.

جیب هایم را خالی میکنم

کفش هایم را خالی میکنم

می گذارم شان کنار جاده

می روم، ساعت ها را به عقب قدم می زنم..

می روم خانه

آلبوم خانوادگی را باز میکنم

کودکی ام را می بینم. آن دم که طفل معصومی بیش نبودم.

که چه شود؟

ساعت ها گرمِ کار خویش اند.

خود را صدا می زنم و

می گویم خدا پشت و پناهت.

کلمات در هم پر و خالی میشوند.

زنم را دوست دارم

اما راهی اش میکنم او هم برود.

پدر و مادرم

از سریرِ ابر گون خود سر بر‌می‌آرند.

چه نغمه ای برایشان بخوانم؟

زمان نشانم می دهد که بوده ام! کیستم!

عوض می شوم و همان ام.

خودم را خالی می کنم از خودم

خودم را خالی می کنم از زندگی ام

و تنها زندگی ست

که در من باقی می ماند.

مارک استرند / ترجمه بابک زمانی

......................

(خوابیدن با چشم های باز)

باد هر آنچه می کند

به هیچ جای اش نمی برد.

پنجره ها به هم کوبیده نمی شوند

صدایی از هیچ گوشه ی خانه برنمیخیزد

نه جرجرِ مفصلِ الوارها

نه ناله ی چوب بست ها

و نه صدای هیچ میخی.

همه آرام و بی حرف.

درختانِ افرا

که هر یک آماده ی تباهی اند

هیچ صدایی از شاخه های شان نمی آید.

این شبِ من است

که به خود بلرزم از حجم وحشت هایم.

حتی این نیم قرصِ ماه

(این نیمه مردِ نیمه تاریک)

بر گستره ی افق

با چه تردیدی می درخشد

با چه شّکی اتاقم را روشن می کند،

و چه گشاده دست

حالِ زرد و خرابِ خود را می پذیرد.

به من نگاه کن.

آه و افسوس که احساسِ مرگ می کنم.

از یاد رفته و پیچده در بسترم ملافه هایم.

اتاقم سرد و نمور است

ماه گرفته و نامأنوس.

لرزه بر تنم می افتد

اساس و استخوانم را می لرزاند

گره به گره می گسلم

و با چشمی باز به خواب می روم،

امید که این

هیچ نیست و

هیچ نمی شود.

مارک استرند / ترجمه بابک زمانی

..........................

(پاسخ ها)

چرا رفتی؟

چون خانه سرد بود.

چرا رفتی؟

چون این چیزی ست که همیشه میان غروب و طلوع کرده ام.

چه پوشیدی؟

کت و شلوار آبی ام را، پیراهن سفیدم را،

جوراب و کراوات زردم را.

چه پوشیدی؟

هیچ نپوشیدم. چارقدی از درد

تنم را گرم نگه داشت.

با که خوابیدی؟

هر شب با زنی دگر خوابیدم.

با که خوابیدی؟

تنها خوابیدم. همیشه تنها خوابیده ام.

چرا به من دروغ گفتی؟

فکر می کردم راستش را به تو می گویم.

چرا به من دروغ گفتی؟

چون حقیقت متفاوت تر از هر چیز دیگر دروغ می گوید

و من این حقیقت را دوست دارم.

چرا می روی؟

چون دیگر هیچ چیز برایم معنایی ندارد.

چرا می روی؟

نمی دانم. هیچ وقت دیگر هم ندانسته ام.

تا چه وقت باید چشم به راهت بمانم؟

منتظرم نمان. خسته ام. میخواهم بر بالینم دراز بکشم.

خسته ای؟ میخواهی بخوابی؟

آری، خسته ام. میخواهم دیگر بخوابم.

مارک استرند /ترجمه : بابک زمانی