می دانم که خسته ای
خاک دهانت را بیرون بیانداز
زیر آن درخت بی برگ نفسی تازه کن
و باز کن
گوشههای تا خوردهٔ امیدت را.
تو میجنگیدی تا زنده بمانی.
جنگ
رنگش را روی چهرهات پاشیده
و صدایش درون جمجمهات میپیچد.
لباسهایت را که لمس میکنم
آب و هوای تابستانی گرم را میچشم
و هنوز
صدای تپشهای کم رمق ات را میشنوم.
زیر کلاه جنگیات نشانه ای ست
زمخت و استوار
رنگهای پریدهٔ به هم پیوسته اما امیدبخش
موهای بلوند، اندامی لاغر و لبخندی پرنشاط
میدانستم عاقبت
به سوی من باز خواهی گشت.