سه شعر از «پل سلان» ترجمه «زلما بهادر»

چاپ تاریخ انتشار:

شعری از «پاول کلان» مترجم «زلما بهادر»

 

 

" گل "

 

سنگ
سنگی که من دنبال می کردم در هوا
و چشمان تو
که به کوری سنگ بودند

 

ما
دست هایی بودیم
که تاریکی پوچ را بستیم
و آن چه فهمیدیم
واژه ای بود
که عطر تابستان داشت ....گل

 

گل
کلام مردی نابینا

 

چشمان من و تو
به آب
نگاه می کنند .

 

رشد می کند
دلی بر دیوار دلی دیگر
با  گلبرگ هایی که
بر آن افزوده می شوند

 

و واژه ای دیگر
شبیه این

 

پتک هایی  که
بر فراز  زمین شکسته
چرخ خواهند زد


 

 

" می شنوم "

می شنوم که تبر گل داده است

می شنوم جایی
بی نام و نشان
یک قرص نان به او نگاه می کند
شنیده می شود
و تسلایی ست
برای مرد حلق آویز

نان را
همسرش پخته
می شنوم ...

زندگی  را
تنها پناه مان
نامیده اند.


 

"با صدا"

با صدای یک موش صحرایی
تو جیغ می کشی 

سنجاق تیزی به پیراهنم می بندی
که از پوستم می گذرد 

و پارچه ای در دهانم فرو می کنی

از اعماق من
سایه ای با تو‌

حرف های غم انگیزی می زند