شعری از «توماس ترانسترومر» مترجم «بابک زمانی»

چاپ تاریخ انتشار:

(شبی زمستانی)

طوفان دهانش را بر دیوار خانه می نهد

و می دمد

تا چیزی نوشته باشد.

به سختی خوابم می برد

به خود می پیچم

و با چشم های بسته نوشته ی طوفان را میخوانم.

اما چشم های کودک

در تاریکی درشت است

و برای اوست

که طوفان زوزه میکشد.

هر دو

شیفته ی فانوس هایی هستند

که پرواز میکنند.

هر دو کلامی ناتمام دارند.

طوفان

دست ها و بال هایی کودکانه دارد.

کاروان با بارهایش

در مسیر سرزمین لاپلند گام بر میدارد.

خانه

صورت فلکی ناخن ها را لمس میکند

همان هایی که

دیوار ها را در کنار هم استوار نگه داشته اند.

اینجا

شب آرام است

جایی که تمامی رد پاهای محو

همچون برگ های غرق شده در برکه

آرام میگیرند،

اما

در بیرون شب وحشی ست.

طوفان میخ به دست

بر فراز جهان میگذرد.

دهانش را بر جان ما میگذارد

و می دمد

تا چیزی نوشته باشد.

همگی وحشت زده ایم،

نکند طوفان در ما بدمد

و ما

خالی شویم