شعری از «وحید ملکی» مترجم «سودا مددنژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

زمانی می رسد که هیچ دری گشوده نمی شود
فسردگی هم درش را به دوش گرفته ،
از دستانت می گریزد
دلت هم گوش به حرفهایت نمی سپارد
شهر کودک قهر کرده ای میشود
و تو رفیقی که حاضر نیست غرورش را بشکند
خسته از کوفتن خیابانها شوی
اگر پاهایت را درآغوش گرفته
وبه آسمان رفتن می خواهی
با ستارگان کنار آمدن را هم نخواهی توانست
زمانی می رسد که خواهی گرسنگی زمین را سیر کنی
ساعت اشیاء فراموش شده ای می شود
و روز در پیچشش به شب گم می شود
و یک گام فراتر از فسردگی
در خرابه های شعر کسیست که سردش می شود
و یک فنجان هیجان...
شلیک هفت سرباز،
به سینه کسی درکنار دیوار است
کلمه ها سینه اش را می شکافند
شاعری می میرد
وشعری زندگی آغازمی کند.