شعري از « رابرت بلای» مترجم «فائزه پورپیغمبر»

چاپ تاریخ انتشار:

شعري از « رابرت بلای» مترجم «فائزه پورپیغمبر»

به یاد داری ابراهیم را، در آن شبی که ستارگان را می­‌دید و
کیوان را گفت: پروردگارا!
ستاره‌­ی صبح را می­دید و با چه شوری که نمی­‌گفت: بار الها!
چه هلاکت زده می‌­نمود، به وقت ِ افول آن‌ها.
یاران ِ من، او چون ما نیست که تا ستارگان می‌­میرند
روی به ایزد می‌­آریم؟
ما یاران ِ وفاداری برای ستارگان ِ بدعهدیم.
کار ِ گورکن پیشه کردیم
که تا حضور ِ فوّاره وار ِ کثافت را از پنجه‌­هامان نبینیم
آرام نمی­‌گیرم.
کو آنکه ما را اطمینان بخشد: منجلاب را چه به زیبایی؟
چه این روح گورکنی در ماست که چنین می­‌اندیشیم
آنقدر که چیزی نمانده تا عمرمان را با پاهای لجن مال
در گِل و لای به سر بریم.
ما در قلمرو افعی­‌ها، تبعیدشدگانی هستیم
که در مزارع پیاز، به نهایت ِ شب خیره شدیم.
روزها قلبم مثل سیب زمینی ساکت­‌است
شب­‌ها، زنی که نالان است و رانده شده.
هم قطار، سخن بگو
مادامی‌که دل به ستارگان میرا بسته‌­ام
تکلیف چیست؟