از مجموعه شعر " نام تو آمدن است " / نشر نصیرا 1393
شعر1
صورت مسئله را پاک کن
وقتی برای گرههای کوردندانی نمانده است
من هم
با مدادم مینشینم در مرکز غاری
که از دردهای اولیه ساکن است
مینشینم ، هاشور میزنم به تنهایی ِ شبی
که تا گفتوگوی خورشید ریسمان بافته بود
دایرهات را بردار
پای دیواری بایست کهزندان را
چیزی شبیه ایستادن مرد
در راه راه ِروبهرو میخواست
اما تو در ترس ِ این ریسمان نشستهای
در فکر آن شبها
و قتی که مار ِ اتفاق منم
حل میشوی و مشکی ِ مویم
حل میشوی و شرم سپیدم را
در اینکه من حلال تنات با...
در اینکه من حلال شبات یا ...
این سنگ پشتِ سنگ را هم
در چشمهای مسئلهای که میخزید در قانون
گم میکنم
*
دایرهات را بر میداری
به درختی میآویزی
که تنهاش
به پایین ِ تنی که از گلوی زمین مانده
گیر کردهاست
شعر 2
کاش مخفی نبودن را بلد بودی
آن وقت میشد از پارههای نچسبیده برگردانمت
تا چند قایق آشکار بسازی
که مسافر هیچ کدامشان مورچهای نباشد که از تابستان آمده
وقت ِ سرخوشی چند حرف بزرگ برسد
و قند توی دل زمستان آب شود
( بریزی از پیشانی )
پای خرسی قهوهای بنشینی به خواب
پای تلویزیون
وصحنهای که مرورم کرده بود را ببینی در وان
زنان بسیاری بلدند راز باشند و بسیاری ِ اندوه
از چشمهاشان نزند بیرون
هی فکر کنی مگر چقدر میشود توی خودش زندگی کند
توی خودش به دنیا بیاورد
بعد کجای گوش میشنود شکستن ِ تکهها را ؟
کجای دست چسباندن ِ شنیدهها ؟
از شاید بزنی بیرون
بدوزی صحنه را به فیلم
فیلم را به زن
وان از رنگها برود
( این کلیشهای ست ؟)
برش گردان به عقب ترها
که راز از کنج ِیک جا که پرت است بپرد
نه!
این صحنه واقعیست
دیکتاتور
با خرگوشی عجول خوابیده که جا نماند از گودال
من لای موهای زنش گیر کرده بودم
رنگ بگیرم از واریاسیون درخت
و به اندازهای که قیچی دست میبرد به شاخه برگ بدهم
کاش مخفی نبودی
و بلد میشدی صحنه را به باریک بکشانی
به مثلا" گودالی که دخترک را به خرگوش برده بود
یا وقتی از دستهای مبل کنترل میشدی
چاقو را
به رگی که خواب از سرش گذشته
تحویل میدادی
دیدگاهها
زيبا سروديد
قلمتان نويسا
موفق باشيد و پيروز
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا