شعر آزاد «آرمان ميرزانژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

بر روی کاغذ ِ چرک تاب ِ صبح‌گاهان

تاریخ ِ خسته‌تر از خود‌،

نوشته است‌: این لال ِ قصه‌گو‌،

با من پنهان گفت:

هر آنچه از من ضبط می‌شود

انگار

دیگر حرامی است و هیچ !

زیرا که مردم ِ بی خویشی / از من نخوانده

به قضاوت نشسته اند !

راوی شعر خودش دوباره شرم می بَرَد

که چرا حافظ ِ تاریخ بوده است !

قل اعوذ به رب الناس !

بگو : وقتی که مردان ِ شب شکن ِ تو

آن نور زادگان ِ دور

آنان که سراسر معنای ژرف ِ زندگی بودند

بی‌تقدیس بردگی

انسانخدای آواره ی خود را

بر دار - آوار کرده‌اند

پیش از حریق ِ گلوله‌ها

با حنجره‌های توپیده‌شان

حتی چیزی نگفته و ننوشتند

اما زان پیش تر که آفتاب جوهر ِ خونین‌اش

از نای اینان روایت کند : سرخ و صریح

که فردا روز تازه‌ای ست

و خطی دگر زده یعنی که سرنوشت

چند مرد ِ درد به حلقه‌ی دار

رعشه‌ای زدند

سرد...

حال فردا دوباره با رنج ِ کهنه‌مان

همچنان

روز ِ تازه‌ای ست؟

آی آدم‌هاااا

پس من نوشتنم دَرکی از دَرَک بوده است؟!

آنک و هقهق ِ حق حق !

از تو به تو روانه مباد این صبح ِ زشت رو

که مستحق اش نبوده ای...

این بهشت ِ ناکجا : تاریخ

تکرار نشو دیگر

ای بهشت ِ پلشت

آه من آرزو دارم

اگر بدانی

فردا...

فردا...