شعر آزاد «مهدی نجفیان»

چاپ تاریخ انتشار:

 

1...

برای پدرم

و غربتش در کوچه های زادگاه

""

نه فقط از شاخه های این درخت

دستم از خیلی چیز ها کوتاه است

از دامن چین خورده کوهستانی

که همیشه پشت سرت ایستاده

از این قاب

نسیمی میوزد

که هوای دم کرده اتاق را

بهم میزند

به کوچه میزنم

که برگردم

راه

همیشه برای رفتن نیست

اما وقتی در خیابان همیشگی

میان غریبه ها گم میشوی

راهی بجز خانه نداری که برگردی

برمیگردی

همیشه کسانی در عکس

در گریه های ما دست دارند

دست میبری به دامن کوهستان

میشکنی

تا کسی که توی قاب بود

راه بیفتد

بوزد به کوچه

همیشه قصه به اینجا که میرسد

لحن راوی تغییر میکند

که این دست ها

این قصه به جایی برسد

اما زیر دوش

اشک

به چیزی جز فاضلاب ختم نمیشود.

2....

قلبم را

میان انبوه دکمه ها

و پشت این ژاکت خاکستری

میخواهم به دست تو برسانم.

به خطوط احترام می گذارم

عابر پیاده ام

که رنگ سرخ را خوب می شناسد

و میداند چهار راه

همیشه انتخاب زیادی نیست

از میان اشاره ها و چشمک ها

ساعتم را نگاه می کنم

چیزی به وقت کافه نمانده

از خیابان خالی می شوم

و عطر

یعنی کنار توام

اما رادیو

خبر از برفی قریب الوقوع میدهد

-که می بارید-

و ما تنها چای را تمام کردیم و

حوصله ی گلدان را سر بردیم

بر می گردم

از کافه به خیابان سرریز می شوم

و در اولین چهارراه

به انتخاب های باقی مانده فکر می کنم

و برفی قریب الوقوع...

""