شعر آزاد«ميلاد كاميابيان»

چاپ تاریخ انتشار:

 

 

"صبحِ پاندورا"

حـالا نشـسـته ایـن‌جـا

پشت به پنجره‌ی پُرصدا

و روبه‌روش

                 آینه‌ی سنگ‌دلی

کـه هیـچ از دروغ مـصـلحتـی نمی‌داند.

باید دوباره دست ببرد

                         در سایه‌ها، رنگ‌ها

هـمه را بیـرون بکشـاند تا

دمیدن قاهرانه‌ی گونه‌ها، تا

هزیمت پُف موذیِ پلک‌ها، که نمی‌خوابد.

 

حالا احضار هیولاها

رقص ساحرانه‌ی کِرِم‌ها، پودرها

در شعاعِ مکررِ میان دو قاب

که سرانجام نور را

در دام‌چاله‌ی یک لبخند

به شکست می‌اندازند:

جـادوی مـردمـک       سیـاه مـی‌مانَد.

 

حـالا نشـسـته این‌جا

جعبه را می‌بندد، بعد

صبح می‌گذرد

با تِک‌تِکِ سرخوشانه‌ی پاشنه‌ها.

 

"هزارتو"

 

 

 

و خانه دری داشت رو به سرسرا

و پنج‌دری

و تالار ارسی‌ها

و تازه آن طرف، آن پشت،

حیاط‌خـلوت نُقلی، اتاق بازی‌ها،

هزارتو، در مخفی، شیشه‌ی رنگی، آن‌جا:

و خانه دری داشت

 

حالا کجا...

کجا می‌روی حالا؟

 

غروب رسیده و تو هـم حواس که نداری

که نه‌انگار توی کوچه‌ی اشتباهی افتادی

و عین خیالت هـم کـه اصـلاً نیست

چیست پشت پنجره‎‌ای

که خوش‌خوشان از بغلش می‌گذری.

 

و تا که بخواهی به سایه‌ات برگردی

دهن باز می‌کند پنجره به لحظه‌ای،

بعد

هیولایی از عطر و عرق می‌آید

بـه شـکارِ عـابـرِ خـیال‌بـاره‌ی

                                   بعدی.