چه خون بریزی
بر قتل گاه
چه گریه کنی
بر گاه وداع
چه خواب که بپوشی
بر وقت دروغ
چه سنگ که بلغزی
بر درد زنا
امروز کنار ساحل قدم میزنم، برای دیدنم بیا، شعرهایم را هم بیاور و کمی عطر تازه
چه موی که دست بدهد به دار
چه آب که غرق شوم در چشم
چه چشم که زخم شود اینبار
صبور بودهام به قدر زیاد و به قدر کفایت به انگ هوس و به قدر هیچ برای دیدنم بیا، امروز بر ساحل قدم میزنم
بیا با مردمانت، با زخم و با ناخنهایت
بیا برقصیم با زنانی که از دریا آمدهاند
و من غروب برگردم
با روایتی از لمسها
و بوها
که زبانهی خلیج
مرهم بگذارد
میهمانان غریبه را
و تو، که باز برگشته باشی
با ملوانان و فاتحان پریشان
با تشتی بر سرت
و پیکرهی زنانی در پشتت