برزخ بازي
برزخ است
ضربهاي فرود ميآيد بر دومينوي روياهام وُ
فروپاشي
ترس را بر دامنم ميريزد
خالي ميشود
زيرپايم
پشت خاطرههايم
چهارستون قابي
كه دستهامان را درهم گرفته بود
تصادف
ضربان قلبم را
پخش ميكند بر تكههايي
كه بيجهت پراكنده ميشوند
چرخش لبخندم
اوقات درهم دامنم
روزهاي وارفته در كوتاهي
بغض كردهاند
دستهايم چرخ ميخورند
عقربكها را از آوار بيرون ميكشم
اعداد را دوباره ميچينم
تك تك
تيك تاك
چرخ ميزنم
تاوان عجيبي دارد
وقتي رويايي
از حرفش كوتاه نميآيد!