شعر آزاد«حديث خوبرفتار»

چاپ تاریخ انتشار:

 

یک

 

غروب می‌شود

و تنم

به وطنی نزدیک می‌شود،

این وطنِ بی‌سر و دست،

شهریست پراز رودخانه‌ی تن‌ها،

وطنِ من اما این روزها،

تنِ توست،

که اقیانوسی از واژه‌های بی تن را

برای من

به وطنی همیشگی بدل کرد

 


دو

 

دنیا بدون تو

سیاه چاله‌ای نامهربان است

که مدام مرا به خود می‌خواند.

حتی مرگ هم،
بی‌تو رامِ من نمی‌شود.
دست نوشته‌هایم بی تو
چرک‌نویسِ نارسِ شب زنده‌داری‌هایی‌ست
که صبحگاهان
همچون ناقوسِ بی‌هنگامِ کلیسایی متروک
بر بلندای روز به صدا در می‌آید

تا کابوس‌هایی را که بی تو با چشمِ باز خواب دیده‌ام
مرور کنم.
...
می‌دانم
این دیگر قلبِ من نیست!
نهنگی تنهاست که در تُنگی می‌تپد.
باید از تو دست بردارم،
همچون زنی که از عشقِ به جنگ رفته‌اش....
ای خوابِ بیداری‌های من
سهمِ کدامین فتحی
که در من این‌چنین عصیان کرده‌ای؟