سه شعر از فرهاد زارع کوهی
1)
آن قدر مهم شدهایم
که روی ما هم پلاک گذاشتهاند!
میبینی؟
جنگل تاختگاه مافیای چوب شده
چوپچیها دارند از سینهی ما و درختان
ورقهای رونکرده میسازند
نه!
تون شعرهای ما بالا نیست
کتاب فروشیهای انقلاب
فقط به دادزن نیازمندند
و مافیای چاپ
به طرح جلدی از نیزه برای فروش میاندیشد
چندان تفاوتی نکرده
تنها گلادیاتورها ژورنالیست شدهاند
و چاروادارهای یاغی
کماندو و چاپار ایل
ما همچنان از اسبهای اصیل مان میافتیم
و سورساتچیها
حتی پلاک درختان را هم
به نام تمدن میچاپند!
2)
مادرم به اندازهی یک عمر
سر زا درد کشید
و من پیر شدم تا به دنیا آمدم
چقدر پیری من به دنیا میآمد؟!
به عقب که برمیگردم
سالخورده تر میشوم
و هر چه جلوتر میآیم
تابلوی عقب گرد را بزرگ تر میبینم
تازه میفهمم
چرا مادرم از تابلوها میترسید
و خودش را به خواب میزد
انگار پشه ی بزرگی در چشمش رفته بود
و منتظر بود
تا اسرافیل در صورتش
فوت کند!
3)
فقط نگهبان پارک میداند
لای شمشادها چه اتفاق های ناجوری میافتد
آن ها اتفاق های ناجور را بغل میکنند
و با خود به خانه هایشان میبرند
فقط نگهبان پارک میداند
در خانهها چه اتفاق های ناجوری میافتد
خانهها با اتفاقهای ناجورشان جمع میشوند
و به کوچه و خیابان رخنه میکنند
فقط نگهبان پارک میداند
او فقط نگهبان پارک است
به خانه که برمیگردد
تمام درها و پنجرهها را میبندد
اما اتفاقهای ناجور
از سوراخ دودکش به درون خانه نشت میکنند.