قسم
به سین بسم الله قسم
در آفتاب سوخته این ورق های کاهی
گاو پیشانی سفیدی نمی چرید،
که دستانم اندام هیچ مداد رنگی را لمس نکرد و
زندگیم ذغالی شد .
من ، هرگز
بو نمی کشم
حباب آبکی دریا را
که نمک در چشمانم غرق شود و
سفید ببینم
حتی
زندگی کاغذیم را
تو باشی ، یا نباشی
من به سین بسم الله قسم می خورم ؛
اول
وسط
آخر
اسمت را خط خطی می کنم
یادم نماند اسمت چه بود !
حالا غریبه ای کنار تواَم
با بویی آبکی از حباب دریا
تو برایم شعر می خوانی ،
اسمت را به من بگو"
دستت را به من بده
دستان من با دستان تو آشناست."
ترجیح می دهم
پیشانی سفید ورق های کاهی باشم
نشخوار می کنم و می جوم
بی آنکه بدانم چه دردی را زیر دندانهایم له می کنم
تو که می دانی بخند،
من
درمان درد های تو می شوم.