درود بر فریادی که تاجِ سرِ هر سکوتی است
و فروتر از همیشه
برجهانِ فراتر ، فرود میآید
درود برخون که تا آخرین قطره ی«خون »ایستادگی میکند
و سلامی بر ابن سلامِ عشق که لیلای هر مجنونی است
من وادی السلام هرسلامی که سیلاب ها دردامانم عاشق شدند!
من اولین زمستانم که نبردم برای مُردن است
آخرین کوهستان که گُل هایی تواناتر از آب دارد
بین سنگ و رنگ
آهنگی سُراغ دارم که دوستِ صمیمی زیبایی است
زیبایی نامِ دیگر پروازی است که به آن شلیک شد
و این شد که درکشورِ ما هیچ گریه ای نمیخندد
بعضی از بُغض ها سرهنگ را به جای فرهنگ مینویسند!
آه که بخشنامه ی کلمات را هیچ کسی نمیداند
و بر میزِ زندگی صداها غیر قانونی میمیرند
درروزگاری که عاطفه شکست میخورد
تنها دروغ پیروز است
پیروز است
همیشه کسی پیروز است که
نوروزش را درماهِ روز جشن میگیرد
و این آشنا زدایی حرف محصولِ ویرگول هایی فتوریسم است
فرزند مونولوگ هایی هستی مند
که زبانِ محاوره ی هر دیالکتیکی است
الفبای فارسی درسکانسِ خود محورانهای
هنجار شکن میشوند
و سال برای قدری از پائیز لباسی نو بافته است
تا رؤیای باران زبانِ نوستالژیک خود را با حسی اومانیسم ببارند
غمگین مباش
این روزها اشکها شاعرانه میبارند
و احساس درشورمندی خود به شعور میرسد
من فرزند شعورِ خاکم که درعقلانیّت مدرنیسم شکوفا میشود
و تو از نواده های کاسی که غرابت های عاصی را
درفراموشی زمان به یاد داری
و این قدر چهره ی سادگی و آمادگی را میکِشم
تا افتادگی سیگار ادیب شود!
نامِ من سال هاست درخودم اندوه های درخت را مینوازد
و موسیقی وقتی به دنیا آمد که
من به اتفاق پدرم متولد شدم
و این حضرتِ عالی چه خوب حرف میزند
آه انسان
وقتی که نباشی
تولد هیچ بهاری مرا متقاعد نمیکند
وقتی نیستی
دیگر اعتمادی به دلواپسی قلم نیست
من و تو
برگونه ی هر بابونه آفتاب را درسکانسی شاد
آفتاب گردان میکنیم
میدانم
عشق با بارانیاش به خیابان میآید
و باران را
درچشمانِ خودش دو دستی به «چشم ها» تقدیم میکند!
عابدین پاپی(آرام)