1.
دستمالهاي رنگي را كه برميداشتي
چينهاي دامنت
گسلهاي عجيبي بودند
و لبخندهاي تو...
عشق همينطور كه از نردبان همسايه بالا ميرفت
سايهاش بر ديوار تو كوتاهتر ميشد
شال قرمز كمرت
اين جريان سرخ را به گردن خواهد گرفت
آيا اين خون توست
كه در رگهاي پيراهنت حركت ميكند؟
همینكه بر اين جاده قدم ميگذاري
مسير اشتباه انسان ديگري
با گامهاي تو فرار ميكند...
2.
دروغ نگفته بودم
اين شب تمام نميشود
مشعلها صبح نميآورند...
قبل از اينكه به خيابان برسند
درهاي بسته انتظار ميكشند
اتاقهاي كوتاه
طنابها...
و قلب اين ميدان قبل از همه اينها خواهد گرفت
همهچيز ازميدان شروع ميشود
آدمهاي سنگي
بدنهاي شعلهور
گردنهايي كه به زمين وصل شدند
و چشمهايي كه آخرين طلوع خورشيد را ميبينند...
اين شعر زيبا نيست
هر رنگي كه بنويسي
سياه ميشود
و كبود شده حرف ميزند...
تا نفسش بريده شود
3.
ديگر نخواهي گفت
به چشمهايي كه كنار دستهايت بسته بودند
زبانت مرتب ميگيرد
به پاي لهجهها
تا در معركهاي ميافتي
كه حتي نفس
شعار جديدي است
نقش ميبندد بر ديوارهاي سلولت
ديگر نخواهي گفت
وقتي ماشهها
قلب تورا خال ميبينند