کوچههای پله و پایین
را
وا گذاشتن
و رفتن…
طلا بودن.
و
طلا بود.
طلای ماشالله خان.
به آشیانه عشق رسیدن
و
بودن.
و
نبودن…
دره به دره،
گشتن
و نیافتن…
حرفهای پوچی که
غنچهها را پر پر می کردند.
و…
و…
و… ما، ما که برای نوبر کردن
پیرهن پاره می کردیم.
وقتی که آمدی دیر بود.
صبح بود
و خورشید دمیده بود.
با احترام
آذر ماه. ماه یلدا.
جواد کراچی