دو شعر از «الهام جهان تیغ»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

آنقدرها هم که باید ،با خودم تنها نیستم

تاریکی از چشمهای نیمه باز شب

به درونم می آید

چرخ می زند

درآغوشم می خزد

زل می زنیم به دیوارهای اتاق...

مگر می شود به کم شدن عکس ها از روی دیوار فکر نکرد؟

به کم شدن یک صندلی از میز نهارخوری

که وزن خانه را بهم زده؟

مدتهاست غباری شده ام

که اثاث خانه را به سرفه می اندازد

ماهِ من

خیال کن رفتن برایم سخت نبود

برداشتنِ چمدان

و چیدن خاطره های بزرگ و کوچک روی هم

و بستنِ در...

در اندوهِ فصل های پشتِ در

فقط می توانم

کلمات را بریزم کف دستم

به جای قرص های اعصاب

به خوردِ کاغذ بدهم.

***

به تو فکر می کنم

دلتنگ می شوم

می خندم

گریه می کنم...

تمامِ سال به تو فکر کردم

به تابستانهایِ پیشِ رو

به تنهایی این کلمات که شعر شدن را بلد نیستند.

چهار فصل سال به خودم فکر کردم

به تولدم

که با اولین برفِ چند سالِ پیش از راه رسید

خیابان بند آمده بود

پیاده به تو رسیدم

به شمع های روی کیک

کودکی ام آب شد.

هنوز چهل ساله ام

به فصل های روبرو نگاه می کنم

به جاده ها که هر یک

راهِ خود را می روند‌.

که هر کدام به تنهایی

شانه ی زمین را سنگین می کنند

چهارفصلِ سال تمام شد.

دو شعر از «الهام جهان تیغ»