سه شعر از «افروز اسماعیلی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

>>شانه ها>>

آن قدر نقاشی های کودکی اش را بر دوش کشیده

که سنگینی گل ها را روی دستش حس نمی کند, دخترک گل فروش

شبیه دیواری

که به جای تصاویر عشقی نوپا

شاخ گوزنی را به دوش می کشد

من و عشق

دو گنجشک پناه گرفته

در شاخ گوزنی بودیم

با صدای شلیک

پریدیم

از ضجه

از زخم

پریدیم

و مرگ حقیقتی زیبا را تماشا کردیم

دیوارها,شانه ها

شانه ها,دیوارها

ما هر دو زنده ماندیم

یکی از یکی بیشتر

یکی

از

یکی

بیشتر

----------------------------- 

آفرود

کلاه شعبده بازها را گشته ام

کبوترها پر کشیده بودند

ستاره های طلایی و نقره ای را

بر چوب های تردستی چسبانده ام

چشمانم اما روشن نشد

روی تکه ای از صبح می نویسم

"دستهایت معدن زرهای جهانست وقتی رزی در دست می گیری"

می شود دنیایی عاشقانه نوشت

بعد طوری کاغذ را مچاله کرد

که سرم از روی شانه ات سر بخورد

می شود رویا را مثل ظرف رنگ

طوری بر تن و جان زندگی ریخت

که مرگ هم از هر طرف بیاید رویایی شود

اصلا این پاروی نوک سیاه

وقتی میان انگشتانم می نشیند

چشمانم را که دو قایق کوچکند

به آفرود می برد

--------------------------------------------   

>>جزیره <<

دستهایت جزیره ای بود

که موهایم را ذوب می کرد

تا خودنمایی کند

آن بهار هم گذشت

پرستویی که کوچ را به دستانت یاد داد

در خانه زندانی ست

خبر کشف تکه های یخ زده جزیره ای را

مدام از روی فرش

کاناپه

از روی پیراهنم

روی تخت

بر می دارم

سه شعر از «افروز اسماعیلی»