شعر «تو را نفس کشیدم» سحر محمدی‌فر

چاپ تاریخ انتشار:

sahar erfanifar

امروز باران آمد
در هوای نم زده ی ایوان

تورا نفس کشیدم

یاس هایمان هوایت را کرده اند

اقاقی ها صبح به صبح صدایت می کنند

رنگ مرجانی دیوارها

برایم حکم ابد گرفته اند

من ونیز نبودم

اما تو برایم دنیایی ساختی

که جز روی آب بودن چاره ای نداشت

تو برایم ستاره ای شدی

که از صورت فلکی جامانده بود

نمیدانی اما...

تو برایم همان سیاره ای بودی

که کهکشان هاحسرتش را داشتند

کاش میدانستی...

بودنت زندگی ام را رنگ کرد

آری من همان نقاشی ای بودم

که از رنگ ذغال یخ زده بود

اما تو با لبخندت گرمش کردی

چرا خورشید چشمانت را

بدون اجازه ی ابرها غروب بخشیدی

شاید ابرها می رفتند

شاید باران نمی بارید

اما تو رفتی

زیر باران بدون چتر

بدون خداحافظی

نگفتی گلهارا آب بده

نگفتی یاس را ببوس

نگفتی سردت نشود در این هوا؟

نگفتی و رفتی ...

سردی نگاهت خانه را سوزاند

شمعدانی ها مردند

یاس ها رفتند

اقاقی ها لال شدند

ستاره ها کور شدند

فقط لاله ها ماندند

شاید چون امید دارند

امید دارند که برگردی...

شعر «تو را نفس کشیدم» سحر محمدی‌فر