را
چه کسی را؟
چه چیزی را
به یاد بیاورم
وقتی خاک اصالتِ زبان اش را از دست داده است
وقتی باد
در کرانه های خودش بیکرانه می وزد
می لرزد و میوزد
برای خانه بِدوشیخویش
خاک
با چشمانی سنگ خورده
با فکری رنگ خورده درپنجه های باد میلرزد
باد
این همیشه
بی ریشه و پیشه
چه قدردور چه قدر نزدیک تیشه بر احساس میزند
و این جوانِ سینه چاک که از پوستِ سطرها سیاه تراست
و گویی نژادش را ازیاد برده است
که
چنین عشق ها را مشکی مشق میکند
کلمات شعر ر اتسخیر کرده اند
پیرکرده اند
و کلمه ای نیست تا بیکلمه
تا مردانه وار
لباسی نو با فکری نو را
برای خیابان طراحیکنیم
و تبسمی از درد را چنان نقاشیکنیم
تا که زنانِ جهان لبخند خویش را
در گونه ها و پونه های آن جشن بگیرند
حرف
از کلمه که جدا می شود ستم به همه ی کلمات است
وحرف زدن درآزادی میدان آباد نیست
و تنها
زدنِ حرف به گوش میرسد
بخوان مرا
بی حرف
بی ظرف
بی کلمه
بی سطر
و بی صفحه
تا شاید کتابی شدم برای خودم
برای تو
برای احوالِ شعرهای تهران زده
برای گریه های این لبخنده غم زده
و برای ماهِ مارس و آوریل های غریبم
بگو چه حال و چه احوال؟
از حالِ آفتاب که وقتی سه حرف اولش را سربریدند
آب شد!
آه انسان؟
چه غمناک درآدمیّت خویش
چه دردناک در جمله های پیش
بر شاخسارِ کتاب جان میسپاری!؟
مانند بارانی که در مردادِ ماه تبارش را جستجو میکند
تو نزدیک میشوی
به خاک
و من دورمیشوم ازباد
دورمیشوم از خود از دود از سود
از هیچ ها
و پیچ ها
و هیچ بن هیچ ها
و می نگرم
به سنگ
به رنگ
به ننگ
و به چشم های تنگ
و فشنگی که تفنگ اش را به قتلرساند
و درمن زندانی شد!
چه قدرتلخ است
در زندان خود زندانیشوی
و دل بستن به اسفندیکه نوروزش را چیده اند!
خاک
زرد و سرد و پردرد است
و باد دیروز من نیست
امروز شما نیست
او درخانه ی لحظه ها زیست میکند
کلمات را نامی دیگر باید
زر را
زور را
و فردا را
رنگی دیگر شاید
پرواز با پرِ باز با هم راز
با آوازِ کلمات زیباست
زیباست همه چیز
و هیچ چیز
به زیبایی قفس نیست
زمانی که پرنده ای درآن نباشد
و هیچ چیز
به زیبایی پرنده نیست
زمانیکه
همه ی پروازش را پریده باشد...
شعر از: عابدین پاپی(آرام)