شعری از «امیر آقاجانی»

چاپ تاریخ انتشار:

amir kelager2

هووور هووورِ هزار دستان
پرّان


خورشید که خودش را بدجوری ول داده
هی‌ی‌ی‌ی‌ هووور هووور
پرّه‌ها
سه بال
اینجا
میانِ این همه شرجی ِلحظه‌ها
زیر قلمبۀ هوا که زننده دم کرده روی تمامِ اتاق
و ذهنِ تمامِ اشیا را مختل!
سکوت در چرخ‌بادِ خفیفی دست و پا هی‌ی‌ی‌ی‌ی دست و پا
انگار دنیا فقط؛ هووور هووور می‌گردد دورِ تمامِ اتاق از نفس که می‌افتد
من خیسِ عرق شده : « هووووف »
و تمامِ لشکرِ قطارها به پا می‌خیزند با خنجری ممتد
« هووف هووف
هووف هووف ... »
حالا این تویی در هیاهوی هووور هووور و هوووف هوووف‌های دنیا در حالِ رفتنی
و حالاتر
دو گنجشک چیک تو چیکِ هم نشسته‌اند
جلو پنجره‌ای که حالا دور می‌شود قطار و دیگر
هیچ دستی برای خداحافظی تکان نمی‌خورد
جز این پرّه‌های سفیدِ مدام هووور هووور کُنان !

- چشم‌هایت را دوست دارم
وقتِ رفتن برایم بگذارشان؛
روی همان عسلی، کنارِ تخت.

همین حالا پریده‌اند
و باد حریرِ پرده را با نجوایی به رقص می‌آوَرَد
پیشانیِ گشاده‌اش را که بر بختِ تنگم گذاشت
تماااااااامِ ریختِ دنیا یک‌جا ریخت توی قلبم تا من
عجیب‌وغریب‌ترین تپش را در تمااااااامِ تنم بپروازانم

- بگذارش کنارِ تخت.

کنارِ همان تختی که صدای قلبم
هووور هووور کنان
دورِ سرمان گم می‌شد
و قطار سوتِ آخرش چه‌قدر ستمگرانه برّان بود!
غرق می‌شدم در شرجیِ شیرینِ سینه‌هایش
تپش‌هایش ناجی‌ام ... ... .. .
غرق که می‌شوم در شرجیِ سنگینِ خاطره‌ها
عرق شُرّه می‌کند از چشم‌هایم
حریر چه‌قدر نرم و ظریف می‌رقصد
مثلِ خودت !
مثلِ انگشت‌هایت !
پنجره به تماشایت می‌نشست و هم از این دست من
پنجره که می‌خندید اخمم وا می‌شد
حالا این تویی که می‌روی

- یادت نرود چشم‌هایت را برایم بگذاری.

پرّه‌های نستوه هووور هووور
همین‌طور زُل زده‌ای هوور هوور
پلک هم نمی‌زنی انگار ...

- هیچ وقت ازم جدا نشو !

مثلِ انگشت‌هایت حرف می‌زدی
پنکه هم هی‌ی‌ی‌ی‌ی سرم را خورده
هی‌ی‌ی‌ی‌ی بز آورده‌ام
هی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی خنجر است که نمی‌دانم از کجای قطار در می‌آمد

- آن پرندۀ اساطیری که در قلبت پرواز می‌کند ...
می‌دهیش بهم ؟!

و تمامِ ریختِ دنیا را با خودش برد
و تمامِ صداها را در حافظه‌ام سر برید
خون از پیکرِ تمامِ تصاویر هی‌ی‌ی‌ی شُرّه
هووور هووورِ پرّه‌ها که می‌چرخند
هزار دستانِ پنکه هم به دستانم نمی‌رسد
دوباره نشسته‌اند
خوب که چیک تو چیک شدند
جیک و پیکِ هم را از توی جیک‌جیک‌شان می‌کشند بیرون
حالا می‌خواهد همزاد باشد یا نباشد این سایه
توفیری نمی‌کند انگااااار که دنیا چکه‌چکه عرق می‌شود از روی عطش می‌نوشی؛
سه آتیشه!

- بوی آتش می‌دهی، هیچ‌وقت ازم جدا نشو!

آتش می‌بارد انگار از این خورشیدِ ولنگار
و هوا همین‌طور قلمبه می‌ی‌ی‌ی‌لُمباند تمامِ تنِ طراوتی که تو جا گذاشته‌ای
و تمامِ رنگ‌ها دَم می‌کنند
تمامِ خطوط
تمامِ حافظه‌ام
خون شُرّه می‌کند
بوی خاکستر می‌دهم و اندکی سکوتِ مرگبار
که در هووور هووورِ پرّانِ پرّه‌ها
چرخ می‌خورد هی چررررررخ می‌خورد پری‌وار این چشم‌ها
نگاه‌شان محشر است مثل گوری
جذبم می‌کند
کنارِ تخت
زیرِ پای همین چشم‌ها گورم را می‌کَنم
هم از آن عمیق‌تر که قطار با خنجرش .

و نه دیگر تو و انگشت‌هایت
و نه دیگر که باد و حریر... نجوایی ...
و نه دیگر صدایی !

19/5/1389. امیرآقاجانی

شعری از «امیر آقاجانی»