از قلب من یک خانه سربرآورده
از همهی جاهایی که آنجا نبودهام
ای کاش قلعهای بود
از سنگ سیاه، از قصههای مادر.
من صدای دریا را دوست دارم، باران را دوست دارم
نسیمی را که با خود موسیقی را از جایی که ما آنجا نیستیم میآورد دوست دارم.
ما نفس نمیکشیم.
لمس نمیکنند
انگشتهامان که توی هم بافته شدهاند،
حضور دیگری را.
موسیقی نبض میزند، شره میکند
داستانی زندگی زیستهای را که در خود گنجانده
توی رگهای نازکمان
با دهها و صدها و میلیونها زندگی نزیستهمان.
تو این سرازیر شدن را،
سرزیر کردن را، ترک برداشتن را
از حسرت زندگی
بیشتر از همه دوست داشتی
از دریا و آهنگهاش و دهان جنبانِ کف کردهاش.
در قلب من رویایی کاشتی که میتوانست مال ما باشد
یک رویای نزیستهی دیگر، توی قلب من میچرخد و درد را میزند به دلم
خون تقهای میریزد از لای پام.
هیچ وقت از قلعههای سیاه قصه حرف نمیزنم.
تو جغرافی جاهایی که در آنجا نبودهای میخوانی.
ما خیلی زنده نیستیم، اما
جایی دور، یا شاید نزدیک، چیزی جریان دارد.
موسیقی دروغ نمیگوید.