شعری از «نصرالله شبانکاره»

چاپ تاریخ انتشار:

nasrolah shabankare

برما باد

فایق آمدن بر این زندگی

برشیطنت این چهار راه

و غیرت نفتی این چراغ

در این باغ

که دود و دماغی نمانده است

من جنگ زده ای بیش نیستم

وارث انبوه محنت بندگی

روزی که

باران ترکش

رویا های ما را بهم می دوخت

عشق ساده تر بود ،در این گرداب

گویی برادر بود  با مرگ

و ما با سوت گلوله های گریخته از آنسو

زیباتر موج سواری می کردیم

در بیداری یا خواب

حالا برروی دستان من

در به در

 دل از جنگ برگشته ای است بی خطر

و بر شانه هایم

شکوه ستاره هایی است پوشالی

و بر احوالم حکومتی خراب

اکنون

من

تنها

برای سربازانی که رفته اند از یاد

هر روز تکه ای از سکوتم را

چنگ می زنم

به این خیال که زنده ام

امشب

و با این آخرین دانه ی انار دلم

فال می گیرم

در فال من ،تو بودی

ای همپای نداشته ام

از کی بپرسم؟

چرا اینجا کسی

 به دوست داشتن کسی مشغول نیست

من  را خبر کنید

اگر زنده ام

پس یکی پنجره اتاق مرا گل گرفته است

********

دارد دوباره پاییز می رسد

دود می کند بی دریغ

لحظه هایم را

دوباره

خاطره ی ماه دل انگیز می رسد

مهر قشنگ و هوای سرد

بانوی شعر من

با باد و باران ریز ریز می رسد

عینک به چشم و پریشان بداده باد

زلفش سخن سرای

با چتر،آن عزیز می رسد

عشقی کمر شکن

آوار بر دلم

آری چه خوب ،پائیز می رسد

شعری از «نصرالله شبانکاره»