چند شعر از «رویا مولاخواه»

چاپ تاریخ انتشار:

roya molakhah

 

شماره یک

«بحر طویل»

 ای بحر طویل!

منکسر در عروض چند وجهی بی تناسب

در باغچه ی گفتگو!

یاس  را نشانم دادی،

وقتی جهان را در ظرفی

کود،

به ریشه های استخوان دار کلمات

می دادم/

عده ای هنوز در اکتشاف لغت از

چمدان دهه ی سی ،پیاده می شدند

مادرم می گفت :کندر را به

آب دهانت بده،

و برای یاس های معلق ذهنت،

کمی صراحت بی لهجه ی خورشید را

با تذکری شفاف/ شفاهی کن..

مادر بود ،

از ضمیر زنانی که در خواب راه می روند،

به سوم شخصی در دهان باغچه، قناعت داشت..

تکلم چند صدایی مرا /مردد بود

نمی دانست بحر طویل/ احمر است

یعنی خون ریزی اتفاقی است،

که هر غروب،

لهجه ی دهان مرا/

در صراحت اتفاقی در باغچه،

قرمز می کند

این علف های سرخ که سرتاسر

باغچه می بینی،

زبان من است که از طول دریا/

عریض تر شده است..

-------------------------------------------------------------

شماره ۲ دو

«هوای پساسگی»

می شنوی/

ضخامت زخمی که از گوشت

خودش ریخته،

در خود مردن اش ،قطعی بود،

به شرف پوست تعلق نداشت

می شنوی چاک های بلندی را که

آدمند،

دچاری از پی و نخاع و روده اند

کشاله هاشان در عبور شرعی تن

کارد می خورد

و لخته های تمرکزشان روی بارکدها

ثبت می شود

شناسنامه یعنی تکه ای از این گوشت

رسمی است

و صفحه ی دوم کاردهای مداومی است

که از شانه ی گوشت پیاده نمی شود

و صفحه ی آخر

به بوی آدمها حساس است

به علوفه های سرخی که از شقیقه ی آن ها

بلند می شوند

در خیابان راه می روند

به شبدر هایی که از گوشه ی چشمان

زنان خانه دار روییده تعلقی مدام دارد

به آلبوم ها مردد است

و برای هوای گرگ و میش در

عصر عمیق گریستن

حاضراست

صفحه ی سوم لباس خودش را می پوشد

هوا زیادی حساس است

آنقدر که از  اتوبوس ها پیاده نمی شود

ایستگاه آخر است؟!

من که پابه ماه داده ام

از توی کیفم پیاده می شوم

کارکرد اندوهگین  دخل ام را خرج می کنم

صفحه ی سوم مضطرب است

مولف در را باز می کند

شعر به سمت تو می افتد/

▫️

به کشتارجمعی سگ ها برو

به عینیت کارگرانه ی چند رفت و روب

به صدای رادیو در کرانه ی تاکسی ها

با کافکا حرف بزن

بگو چند  نفرمسلح بودند ,در پساکله ام /

که به نظامی از ساختار چند جمله

از حرف ها /بلند شدند

کودتای صدا را به خلوت متن کشیدند

◽️

اینجا/به من که می رسی /برنگرد

می شنوی؟! هوای سگ است

قصابی ورودی شهر که از جهات

معین بازست، به مولفی ات نگاه نمی کند

تاس مولفه ها را بپاش

بریز در موقعیت متن

مردی مکالمه اش را ساتور می زند

تو می آیی ،جهانت را به دستت گرفته ای..

سگ دم اش را لای چشمهای تو

تکان داده..

صفحه سوم هنوز مضطرب است

چند خلط درشت جهانی را ،از دنبه های

تن ات ،پرت می کنی

مرا پشت عینکت ،وانمود نکن

خودت را می بُری

مادرت را می بری

پدرت را می بری

بچه ات را می بری

دهانت را می بری

آلتت را می بری

مرا به دست گرفته ای..

◽️

قصاب به روادید ماجرا ،پشت می کند

مرا که بعد از تو /تو ام ،می بری

مرا می بری

مرا می بری

مرا می بری

▫️

صفحه ی سوم راضی است

 و سگ ها به تن مان راضی تر ند

بیرون که می روی

به مثابه ی  گوشت در خیابانهای شهر/

بو گرفته ای

--------------------------------------------------------------

شماره ۳ سه

«فنس ها»

«فنس ها»

من ازفنس ها بیزارم

ازقفس های متوالی پرنده در

صعوبت تماس...

چند لیزش انگشت ،پشت پرچین

از اندام دهانی هر سلول ،پیاده می شوند/

ترک می خورند

و از نهایت بلند صدای شان،

پَر است در ریزش ِریختگی...

به متقال ها می رسم،

جایی در تردد خواب

کسی به فنس های بی خوابی/

ملاطفت قرص ها را نشان داده

و ضخامت ماه، در تاکید این شب پره ها،

مدام رقیق است..

به رقت چند خواب درست،

پرده ها ارغوانی اند

جایی در اکتفای قفس، چند تکه پرنده را

به سینه ی خواب می برم

نعشی از مدارک جنسی خودش پایین است،

آنقدر پایین که در خودش به وجد می آید

تنش را پایین می کشد، تا ادامه اش از لذت ِ

سی و هشت متری اتاق /ته بکشد،

جایی که صدای سوسک ها

دکلمه های جوراب را جویده اند

تکه تکه خودم را به خواب می زنم

جسد های روشن من است که

از پرنده پر است

فنس ها را ترجمه می کنم

اتاق روشن است

اتاق تاریک است

تاریک و روشن خودم را به "اتاقی از آن خودم"

می برم

زمانی است برای آمیزش پرنده ها

با دکمه های شب از لباس خودم باز می شوم

کمی به افتراق تن ام دست می زنم

خواب هایم پرپشت اند،

از حوصله ی فلسفی حوض /خیس می شوم

کسی مرا که از ادامه ی خواب،

به فنس های خودم گیر داده ام/

پیاده نمی کند

شهوت بالش را به عرصه تماس می برم

ساعت از پرنده ها خالی است

لای هر لباس بال ها امتناع می کنند

لخت می شوم،

غضروف ها را کنار می زنم

حباب ها را به انبوه تصادفی که از

سایش استخوان ها  در کتف ام جهانی شده

فوت می کنم

کسی مرا از دست چپ ام می شناسد

بالم را می گیرد و از  برهنگی اشیا

می زند بیرون

صدای تردد خواب است

که از خودش پایین آمده و

تکه ی بیدار لباسش را،

 از فنس تن من/می تکاند

چند شعر از «رویا مولاخواه»