چند شعر از:خالدبایزیدی(دلیر) برای سیاهان و جورج فلوید

چاپ تاریخ انتشار:

khaled bayazidi

بی آنکه زانویت را

روی گلویم بفشاری

من ازبدوتولدم

سیاهی رنگم

آویزه ی گلوبند

خورشید است

وفریادم

هراس هرروزه تان است

که سیاهی ام 

ازسپیدی نشان دارد

ودریچه ای است

روبه نورو روشنایی

...................................

جورج فلوید!

درتنهایی وتنگی نفس اش مرد

اما درازدحام ای ازجهان

مدفون شد

.....................................

نفس اش که بندآمد

خدا درسوگ اش

به ماتم واندوه نشست

وستارگان!

تا سپیده دم باچشمان خیس

بیدارماندند

.......................................

این ازعشق سیاهان است

که خداوند

شب را آفریده 

باپیرهنی سیاه وپرازستاره گان

..........................................

جورج فلوید که مرد

شب درسیاهی چشم اش

مدفون اش کرد

وازآن شب مدام!

بلال حبشی می آیدو

برمزاراش نماز می خواند

..........................................

سیاهان!

چشمانشان را

ازخورشید پرمی کنند

تا درتاریک ترین شب

نوروروشنایی داشته باشند

وبرای تمام مردم جهان

سپید وروشنا

بسرایندوبخوانند

........................................

سیاهان را

می کشند....

چون می دانند:

که سیاهی شان ازسپیدی

نشان دارد

..........................................

هرگزنمی توانید...

سیاهان را

درقفس محبوس کنید

مگرمی شود

ستاره را

ماه را

ازشب بی نصیب کرد؟!

..........................................

تنها برسیاهی

می توان!

سپید نوشت

سپید خواند

...................................

هیچ کس

به اندازه ی سیاهان

شب شان

پرازستاره نیست

چند شعر از:خالدبایزیدی(دلیر) برای سیاهان و جورج فلوید