شعر «زندگی نامه‌ی بسته» هیوا باجور

چاپ تاریخ انتشار:

hiva bajvar

طوری تیر خورده‌ام که سیرم کرده جنگ

و هرطور چنگ می‌زنم

نمی‌توانم سقوط کنم

روی حرفی که پای خودش می‌نویسد امضا

به اندازه‌ی خیلی گریه می‌پاشم

با این‌همه نه مادرم که باشم

نه پدر که صاحب خواهرانم

پسری‌ام که تبعید می‌شود

از مرگ بی‌وقتی که در وقت خانه‌ می‌گذرد

در این‌جا که آخر نمی‌شود هرگز

هنوز هرگزم

حتی به همسرم

اگر دست از سرم بردارد

بگویید

مثل این شعر که در هیچ ‌کالجی تدریس نمی‌شود

دست پس می‌دهم

در پیاده آن‌قدر زیاده‌روی ‌می‌کنم

که پاهام از خط بعدی

از پنجره‌ای که همیشه پشت به گربه‌ام می‌خوابد

بیرون بریزد

تا قلبم که تصادفی توی سینه‌ می‌تپد

پوزه‌ی این علاقه‌ی پشمالو را به خواب بزند

و کابوسی که از دبستان دست به دست

به جوانی‌م می‌رسد

زیر چاقو نلرزد

و شعر آزادی لای موهام بنویسد

می‌نشینم

پاشو! بیدار مانده‌ای تا لنگ ظهر که چه؟

زمان زیر باسن‌ت گود شد

بایست!

ایستادم

و هرچه این قطار لعنتی را لفت دادم

کسی نیامد

حتی مادرم

که حرف تازه‌ای اگر داشت در دو سالگی‌ می‌گذاشت

از تنهایی‌م فرار ‌کرد

و خواب دریایی که بر چشم من مالید

هی خودش را به صخره‌ها ‌کوبید

اصلن چه‌طور می‌توانم کوه را بازی کنم

و مثل لباس کهنه‌ای که از تاریخ گذشت

در تاریکی گذشت کنم

که این دره به قطار بعدی برنخورد

شعر «زندگی نامه‌ی بسته» هیوا باجور