جاری شد
با ردای ابر و
کشکول هیچ
و ماه را
بر سینه ی آسمانم
سنجاق کرد
و سینه ریز ستاره را
طوق گردنم.
من اما
کور بودم کور
و عصاکش تنهاییام
و سایه بر سایه
خواب خورشید را
می دیدم
◾️ ◾️ ◾️
من کور بودم کور
چراغی در دستانم
و خلقی
در پیام
به وادی دریا رسیدم
حیرت علف بود و
ذوق تماشا
من اما،
کور بودم کور!
.
#صالح_بوعذار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
"مرقع آب و گِل"
مرا میخواند
مرا میخواند؛
با لجهی آب.
کوهموجی مرا
پرتاب میکند
بر بستر نسیان
و کودک بازیگوش
با هفت مشعل
سر از آب
بیرون میآورد
کارون
عطش مرا
به لبان نخستین معشوقهام میدوزد
و نیزارها
در آغوش باد،
نام کوچکم را فریاد میکنند
آنسویتر
پیری با مرقع آب و گِل،
مرا میخواند
مرا میخواند
من امّا
به تقدس آب و نان،
سکوتم را،
به فلسهای مسافران اعماق،
رج زدهام!
.
#صالح_بوعذار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و ماه
مچاله میآمد
در زوزهی گرگ گوژ
و شبان
بر توسن بادهای سیاه
یله بود
و رمه رمه
- گوزن -
ماغ می کشیدند؛
بر چهره ی شب.
هزار سیماب خندان
چهره عبوس کردند
و از خرخره آسمان
هزار و یک سیب کال
فرو غلتید؛
در دامن درد
و شکست
آن کلید سرخ
در گوش قفل خاکستری
و ماه
فرو مُرد
در شبستان شتکهای سکوت!
#صالح_بوعذار