شعرهایی از «صالح بوعذار»

چاپ تاریخ انتشار:

saleh aboezar

جاری  شد

با ردای ابر و

کشکول هیچ

و ماه را

بر سینه ی آسمانم

سنجاق کرد

و سینه ریز ستاره را

طوق گردنم.

من اما

کور بودم کور

و عصاکش تنهایی­ام

و سایه بر سایه

خواب خورشید را

می دیدم

◾️   ◾️  ◾️

من کور بودم کور

چراغی در دستانم

و خلقی

        در پی­ام

به وادی دریا رسیدم

حیرت علف بود و

ذوق تماشا

من اما،

کور بودم کور!

.

#صالح_بوعذار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

"مرقع آب و گِل"

مرا می‌خواند

مرا می‌خواند؛

با لجه‌ی آب.

            کوه‌‌موجی مرا

پرتاب می‌کند

بر بستر نسیان

و کودک بازیگوش

با هفت مشعل

سر از آب

             بیرون می‌آورد

کارون

عطش مرا

به لبان نخستین معشوقه‌ام می‌دوزد

و نی‌زارها

در آغوش باد،

نام کوچکم را فریاد می‌کنند

آن‌سوی‌تر

پیری با مرقع آب و گِل،

مرا می‌خواند

مرا می‌خواند

من امّا

به تقدس آب و نان،

سکوتم را،

به فلس‌‌‌های مسافران اعماق،

رج زده‌ام!

.

#صالح_بوعذار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و ماه

مچاله می‌آمد

در زوزه‌ی گرگ گوژ

و شبان

            بر توسن بادهای سیاه

یله بود

            و رمه رمه

- گوزن -

ماغ می کشیدند؛

بر چهره ی شب.

هزار سیماب خندان

چهره عبوس کردند

و از خرخره آسمان

هزار و یک سیب کال

فرو غلتید؛

در دامن درد

و شکست

آن کلید سرخ

در گوش قفل خاکستری

و ماه

فرو مُرد

در شبستان شتک‌های سکوت!

#صالح_بوعذار

شعرهایی از «صالح بوعذار»