شعر «لجندره‌ي آسمان» شاپور احمدی

چاپ تاریخ انتشار:

shapurahmadi2

لجندره‌ی آسمان

ريگهای درخشان

 

و كپكهای آبی و نرم و ريزش را

در گوشه و كنار رودخانه‌ی آسفالت 

در زنبيلهای خراب فلزی

جا می‌اندازد. شيطون می‌گه

قاتی بر و بچه‌های آشغالخور

بر پلكان عاريتی نيمروز بنشینم.

***

سكوت چارزانو در بغل نيمروز

سوتی نواخت و سرپنجه‌های ما را

از پر و بال خروس انباشت.

***

چرا نمی‌شنوم؟

سوتک گوشتی را

در سايه‌ی صورت تكيده و ماده و حلبی

بوييدم.

لب كبود را ستودم.

در گُلزار قدیمی مسجد

می‌خواهم با فرشتگان بميرم.

زهدان كاشيهای نر و ماده را

جِک‌‌ و جانور و حلزون و كرم طلايی

نرم‌نرمك به هم دوختند.

***

آفتابی كه از ميان بوته‌زار لجنی می‌وزد

سرانگشتان و برگ‌برگ سايه‌ام را يكهو روشن می‌كند.

نيمروز

جامه‌ی خونين خروس

بر تن كرده است.

***

از حلقه‌های آبكی و كبود

بر پاهای كشيده بيرون زديم.

زير سقف نيم‌سوخته‌ی ماه

كالبد خام خود را شكل داديم.

خون كبود خروس نيم‌بسمل

از لبه‌ی حوض

بر لبچه‌ی تلخ زيرين ماسيد.

دسته‌ای سايه‌ی گُل به شوهرمان

در آسمان پيش خواهيم كشيد.

***

آه خدايا، پس از نيمروز

كفترهای دودی

بر گنبد كارخانه‌های خلوت

دسته‌دسته رُمبيدند.

جُم نخوردم.

لكه‌ای كبود

از سوتكی گوشتی

بر لب پايينم

سنگ شد.

***

بر پوست تيره و چربمان

باران سوزن‌سوزن كوبيد.

بالمان را بر گُرده‌ی خود بستيم

و جلف به جاده‌ی جلبكهای سوخته پا زديم.

بر سنگهای دلكش شامگاه

جِلد و چرممان كش آورد.

و شناكنان در تنگنای براده‌های الماس و پولک

گوشت و سنگِ نوكهايمان بی‌صدا و آزار با هم كلنجار رفتند.

***

پس از اين همه خيالمان راحت شد.

رشته‌ای از تخمهای اندوهناك و بُزدل خود را

بر زهراب شبزده ريختيم.

پستانمان كُند و كبود بود.

وقتی اجاقمان كور شد

در صورت پرداخته و يكه‌ی ماه‌گونه‌ی خود

سوتی پيش افتاده و طبيعی گنجانديم.

 

 

شعر «لجندره‌ي آسمان» شاپور احمدی