چند شعر از:خالد بایزیدی(دلیر)

چاپ تاریخ انتشار:

khaled bayazidi

1-

برف می بارد

برروی نیمکت تنهایی

پیرمردی

موهای سپیداش را

به گوله گوله های برف می سپارد

وزمستان چه سپید

خاطرات کودکی اش را

خاطرات جوانی اش را

برای پرندگان اش بازگو می کند

2-

برف که می بارد

سربازان 

لباس رزم را

ازتن در می آورند

وپیرهن سپید زمستان را

به تن می کنند

3-

همیشه باخود

دروغ می گویم

گاه که...

ازمن می پرسند

خالد حال شما چطوراست

من نیزمی گویم

هیچ ملالی نیست

حال من بسیارخوب است

خدایا!

مراببخش

ازاینکه دروغ می گویم؟؟!!

4-

برف گونه های گلفام 

پدربزرگ را

ماچ می کند

پدربزرگ نیز

کتاب سپیدی بوسه هایش را

چاپ می کند

وزمستان کتاب را

برای یک یک پرندگان اش می خواند

5-

سرانجام صندلی

جای پایت را

خالی می کند

این فلسفه ی قدرت است

طناب سایه می افکند

برسایه ی چوبه ی دار

آن وقت آزادی

ازهرچه بی عدالتی است

بالا می آورد

این فلسفه ی سرزمین ای است

که درآن جا مدام

ترازوی عدالت کج است

چند شعر از:خالد بایزیدی(دلیر)