دو شعر از نصرالله شبانکاره

چاپ تاریخ انتشار:

nasrolah shabankare

چشمانت سیلی می زند

به این آتش فشان خاموش

 

و می لرزاند این دهاتی احساس من را

چون نو باوه بیدی در باد

و لبریز می کند

فنجان درد گرانم را

در شبانه های برزخی خراب

آنگاه که از پشت عینک دودی

ردپای من را

درسایه  لبخند خود می کاری

****

می ریزد از منقارش

هزار سخن

تا از عشق نگوید (دولت آبادی –سلوچ)

این عاشقانه های من

دیر زمانی است

خشکیده در نگاهش

 قطره های شربت شهادت

و نیزه هایی شکسته،که افتاده اند درکنارش

چون کبوتر بچه ای جنگ زده است

که از بال هایش

شبانه های عملیات می چکد

وچه می سوزد رمز شب درگفتارش

شوقی است در این چشم های شرمگین 

که در آن دورها

چرتکه نمی اندازد

هر روز پگاه هنگام

یک خط دوست داشتن

بیدار می شود در ایثارش

آن دورها بر دیوار پرچین دردهایش

کمرنگ نوشته 

عشق برادر مرگ است(شاملو)

و نزدیکتر 

عشق خود مرگ 

و گرمی بی نشان ، موج می زند از بازارش

گفته اند ،گاهی درخت

جوانمرگ می شود از سیلاب

یا از هجوم تشنگی

از تو چه پنهان

گریز از مرگ آسان تر است ازیک تشنگی ماندگار

و این نقشی است چسبیده بر رخسارش

گفته باشم

از این جنگ برگشته

هیچ بعید نیست

یک  روز در موج علاقه هایش

 جان برکف 

 واژه  بازی  کند

شاید بپیچد کار

شاید بریزد ،بشکند سرش،دیوارش

این روزها

نعش جوانیم  بردست

چشم به راه دردی دارم

که جاودانی  شده در جان بیمارش  

این بد خیم ترین عفونتی است

که درپوتین یک کهنه سرباز

جا  خوش می کند

می ماند ،پا سوز می شود  بی اختیارش

این روزها

در دفاع از جوانیم

خاکریز می زنم  تا پای جان

مانند سربازی

که از رشته ی پاهایش

آش پشت پا پخته اند

و دارد دور می شود

جان دادن شده کارش

مرا می ترسانی؟

از سفیر سر به زیر گلوله

من بسته ام بر زوزه ترکش ها

صدها چفیه

چفیه جانبازی؟

و خون های جاری صد ها شقایق

درزیرآب دلم

چال شده

من را نترسان ، نخواه

 دوباره

ندارم طاقت دیدارش

دو شعر از نصرالله شبانکاره