حسن سهولي

چاپ تاریخ انتشار:

1.

 

صدایی از درخت چید

پرواز را تکاند

نفرین مثل سنگ از درخت افتاد

و

من هیچ‌گاه عاقل نشدم

 

2.

 

چندسال سخن در یک دقیقه می‌گوید

احساس می‌کنم در تنه‌اش بالا می‌روم

و در بازار

زنی شیک از فرط لباس‌های کهنه‌اش

مرا می‌فروشد

 

3.

 

همه‌جا همین گونه‌اند

پاییز با هم می‌میرند

بهار زنده می‌شوند

فقط نفس می‌کشند

و

می‌رویند

 

4.

 

امکان دارد

وقتی تکان بخورد

شهر را بیدار کند

یا از آن‌طرف دستی دیگر...

مات نمی‌شود

این چشم‌ها بسم‌الله دارد

فقط می‌شود توی خواب آن‌ها را دید

حتي صبح راحت‌تر قدم زد

و بدون آن‌که کسی بداند

خندید

 

5.

 

وقتی ماه خود را در آب‌ها غرق کرد

قصه شروع شد

ستاره‌ها چشمک انداختند

خورشید!

دستانی دارد

که تورا املاء کند