شعری از «هومن کوچک پور»

چاپ تاریخ انتشار:

hooman kochakpoor

در کافه های قرارمان

باد غزل می خواند

هنوز ،فنجان ما پر ازواژه های

یک لحظه با تو نبودن هاست

این را فقط خدا می داند

از من بپرسی...؟

دیگر نفسم ...جان ندارد

در این قحطی باران

سایه ایی بر آسمان نمی رقصد...

فنجان های کافه،هنوز

بی قرار انگشتانت،در زمزمه ایی پنهان می سوزند

در این کافه

من شاعر می شوم

تو....

مسافر آینده

حواسم قطره ،قطره

در کوچ خاطرات،گم می شود

و...انار ها پیر می شوند زیر سایه شعر هایم

بنشین ،تنم آرمیده بر سنگ فرش خاک

باران های اینجا بی انتهاست ،در نبود تو

از من بپرسی...؟

دیگر نفسم...جان ندارد.....

شعری از «هومن کوچک پور»