شعری از «سامره عباسی»

چاپ تاریخ انتشار:

samere abasiii

می خواهم به مادرم برگردم

او که شیرم نداده رفت تا برنگردد

من

برخلاف او

هیچ نقشه ای برای مردن ندارم

و برای رفتن به هیچ کجای جهان

سرم درد نمی کند

تنهایی

گاهی سر به سرم می گذارد

می رود که برنگردد

و هر بار

با یک دوجین بچه باز می گردد

من در را باز می کنم

و خیره در چشمان هوسبارش

بار دیگر به خانه راهش می دهم

می دانم

مادرم به خانه باز نخواهد گشت

می گویند همیشه همینطور بوده

هیچ راه رفته ای را باز نمی گشته

آنها که او را خوب می شناختند

قسم می خورند

عشق، مادرم را کشته است

ناگهان مرگ آمد، با دوربین در دستش

و نگذاشت مادرم لبخندش را کامل کند

و روسری گلدارش را مرتب

مادرم با شتاب

رفت توی قاب عکس سیاهش

و دیگر بازنخواهد گشت

شعری از «سامره عباسی»